نگاه خیره من به پنجره ای است نیمه باز
که سرکش از نسیم گذرانی پاییز را می آورد...
پاییزی که جز غم زردی برگها
هیچ تحفه ای بر درخت پیر ندارد...
برگ زردی که سوار بر آب ته جوی میرود
تا سنگینی تدریجی خیسیش او را به زیر آورد ...
جوی آبی که به امید دیدار دریایی، ونه!! حتی برکه ای
خود را به شیب میسپارد...
شیبی که از بلندی پرتگاهی است
که در جوار دره ای عمیق قد علم کرده...
درهء عمیقی که در قعر خود
سیاه است...
سیاهی که از خیره ماندن نگاه من به پنچره نیمه باز
بر دیده ام چیره شده...
میان پنجره و دیدن..همیشه فاصله ایست !!!
چه دایره ی اسرار آمیزی!
قشنگ بود
:)
سلام
چه شعر قشنگی(:
بیچاره پاییز :(
آخه چرا همیشه اسم پاییز باید با اندوه و غصه همراه باشه؟!
من که همیشه دوسش داشتم،بی هیچ حس غم آلوده ای و بی هیچ تیرگی...
دلم واسه ی جوی آب تنگ شده،دلم واسه ی شیب بعضی خیابونای تهرون تنگ شده، دلم واسه ی دره تنگ شده، چقدر دلم کوه می خواد، کلکچال و شیرپلا و دربند و شمرون می خواد!!! :(
..............
چند سال پیش پای کوه های شمرون،خونه ی دوستی بود که همه اش می رفتم اونجا... تا اینکه پاییز شد و یه روز باد با برگای زرد غوغایی کرده بود تو کوچه ی پر شیبشون که بیا و ببین... اتومبیل هم از وسط کوچه رد شد و هوه همه ی برگا رفت هوا... یه رفتگر هم داشت مثلن برگای زرد خشکو جارو می کرد... ولی بیشتر هوا می دادشون... اونقدر دلم می خواست همونجا بمونم تا شب بشه و ماه در بیاد و سکوت و ...وای... چقدر دلم تنگ شده واسه ی همه ی اون روزا !!!!
آخ چقدر اون پرتگاه های کوه های کلکچال الآن می چسبه... یادمه این موقع ها من همه اش بعد ازظهر های پنجشنبه در کلکچال بودم... اونقدر اون بالا می موندم تا غروب بشه و بتونم غروبو از بالای کوه مشرف به دره نگاه کنم... بعد یه دفه تاریک می شد و دلهره که ای وای حالا تو این تاریکی چطوری برم پایین!!! آخی... چه خل بازی هایی در میاوردم!!!! یادش به خیر!!!
::::::::::::::::::::::::::::::
و اما جواب پیشنهادت :
excuse me what?!?!?!? u must be kidding...
خودمونیم کلی خندیدم!!!! ............. می خواستم یه چیزی بگم اما ... بی خیالش!!!
خوش و پاییزی باشی.
سیاهی ته دره فقط با نور خورشید روشن می شه ! شعر زیبایی نوشتی.
در مرز نگاه من
از هرسو
دیوارها
بلند،
دیوارها
چون نومیدی
بلندند ...
ودر قعر چشمه نگاهت...
نه از هر سو...
پنجره ای است...
هر چند کوچک...
ولی رخنه ای...
به آنسوی دیوار...
آغاز ی است از نقطه ای بی اهمیت...و گردشی است دوار... تا مرا بخواند به همان نقطه ی ازلی تا پایان بی انتهای ابدیت!!!!! پاییز در من گم شده یا من در پاییز؟
زنده باشی عزیز.
سلام... من اگه یه روز از عمر شریفم باقی مونده باشه میام ایران که این روز اخری رو اونجا باشم... اگه۲ روز مونده باشه یه روز زودتر خودمو می رسونم ایران که برم کلکچال... اگه ۳ روز مونده باشه دو روز زودتر میام تا یه تاتری- سینمایی -کافی شاپی هم برم. اگه ۴ روز مونده باشه... می رم کمی خرید که دست خالی نیام دیدن دوستام!!! و اما اگه ۵ روز مونده باشه باز زودتر میام که یه روز برم شمال (بویژه جاده ی چالوس و اون جادهه که از تونل کندوان رو دور می زنه و می ره می ره می ره تا نوک قله ی کوه... وای چه دره ی زنجیواری از اون بالا دیده می شه!!!!!!) و اگه ۶ روز مونده باشه، همه ی حرفامو بهش می زنم و اخرم هم می بخشمش و اگه ۷ روز مونده باشه اونوقت می رم کایت سواری یا همون چتربازی که حسرت به دل نمیرم!!!!!!!!!
ولی همه ی اینها خودش یه جور معلق خوردنه ها، نه؟؟؟ اما اخری از همه بهتره!!!!
(من مثلن دارم درس می خونم الآن !!!!)
همیشه از پنجره های نیمه باز توی سرما و تاریکی وحشت دارم. مرموزند.
خوشحالم که با شما آشنا شدم ...
آپدیت پیلیز !